روزهای نو

بازم دیشب خواب اونجا رو دیدم و اینکه من دیگه اونجا نیستم.............هنوزم نکندم........هنوزم دلم و یه قسمتی از قلبم اونجاست و چقدر دلم می خواد برگردم.........هرچند که می دونم همه چیز تغییر کرده....واقعا جالبه برام اینهمه چسبندگی من.......و اینکه باز هم برگشتم به روزایی که چت می کردم و یه حس و حال عجیب .......ولی دیگه جذاب نیست ......اینکه من پایبندم به یک نفر ..........هر چند که اون یک نفر درست نباشه.........ولی دوستش دارم و می خوام که باهم باشیم + نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶ ساعت 14:27 توسط جانان  |  روزهای نو...ادامه مطلب

این روزها تقریبا حس و حال خوبی دارم............بهتره بگم قطعا نه تقریبا چون هر روز که می گذره یه جور پذیرش درونی و آرامش درونم شکل می گیره و با خودم می گم که چقدر خوبه که حال و روزم دوباره برگشت به جور تعادل و اونهمه اضطراب و نا متعادلی رو پشت سر گذاشتم...........خیلی خوشحالم و دارم به این می رسم که واقعا زمان همه چیز رو حل می کنه و باید همیشه صبور بود..البته اگر کارها و اعمالت درست باشه............صبر حتما نتیجه بخشه یه جور حس خوب به خودم دارم از خودم بیشتر از گذشته خوشم میاد تلاشم رو می کنم که بیشتر خودم رو دوست داشته باشم و باز طبق معمول به این فکر می کنم که در آینده حتما داستان زندگیمو به تفضیل بنویسم اما راستش اینه که دیگه احساس نمی کنم که من خیلی عجیب و غریب باشم ..........یه زمانی خیلی این حس رو داشتم..........و همیشه با خودم می گفتم که من یه زن غیر عادی هستم..........ولی الان که متوجه شدم  که منم مثل همه ی ادم های دیگه هستم فقط شرایط و ادمهای اطرافم به گونه ای بودند که در یه زمان از زندگیم دچار سردرگمی شدم و همه چی دست به دست هم داد تا حس کنم که من یک زن ناقص هستم اونم تو چیزی که این روزها فهمیدم که خیلی اتفاقا در اون مهارت دارم. به هر حال  اتفاقات در زندگی من جوری بود که خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم و هر روز با خودم فکر می کردم که خیلی باتجربه شدم و خیلی دیگه فهمیده شدم و دا روزهای نو...ادامه مطلب

امروز که دارم دقیق فکر می کنم می بینم که خشمی که از مریم داشتم همش رو سر علی خالی کردم، واقعا نمی دونم چرا.............البته شایدم بدونم ..بس که خاک بر سرم...........بس که نیاز دارم که علی بهم توجه کنه و اونم که از اون روز گذاشت و رفت و دیگه می دونم که از دلش در نمیاد وقتی یادش می افتم که چقدر بد با روزهای نو...ادامه مطلب

گاهی اوقات تو زندگی باید یه تو گوشی محکم بخوری تا یه چیزی یاد بگیری تازه اونم اگه یاد بگیری ممکنه که فکر کنی که فهمیدی و یاد گرفتی ولی نه................. هنوزم نفهمیدی ..............اونجوری نفهمیدی که واقعا درک کرده باشی و رفته باشه توی مغزت که آدم باش و سرت به کار خودت باشه و هوا برت نداره که خبری روزهای نو...ادامه مطلب

باز هم دوباره حالم گرفته شد ......خیلی متاسفم از اینکه هر چی که با خودم می گم که ارزش من به این چیزا نیست ولی بازم این دل وامونده ی من پریشون می شه و حالش بد می شه کاشکی می شد که یه جورایی دیگه ای بود!!!!!!!!!!!!!!!!! کاشکی می شد که اینجوری نبود ای وای دلم خیلی ناجور گرفته کاش اوضاع مثل قبل بود اگه روزهای نو...ادامه مطلب

امروز هم همچنان دلم گرفته بود  ولی وقتی با خواهرم حرف زدم خیلی بهتر شدمیه چیزی رو یادم انداخت که مطمئنم خیلی کمکم می کنه هرچند تلخ بود ولی خوب واقعیت بود. فهمیدم که چرا اینهمه درد می کشم از اینکه منو کنار گذاشتند. باید باهاش کنار بیام و مهمتر اینکه الان من زندگی خودمو دارم و امنیت و خونه و پناه و هم روزهای نو...ادامه مطلب

این روزها در کشاکش چند نوع احساس متفاوت درونی هستم ولی بیشترش دلتنگی و حسادت هست...از اینکه نمی رم جای قبلی و باید برم یک محل کار جدید و اینکه چطور شد که اینطور شد....بعضی روزها با خودم می گم بیشتر از اونی که باید دارم کش می دم و بهش اهمیت می دم ولی دوباره می بینم 8 سال اونطوری زندگی کردم و هر روز ر روزهای نو...ادامه مطلب